p68🩸
ویو مونبین :
امروز برای یه کاری میرم نیویورک یعنی برای یه چند هفته ای درمورد باند… و میخام جونگ کوک هم یاد بگیر که چطور عمارت رو اداره کنه ….
امروز تولد یوریه باید بهش تبریک بگم … گوشیمو برداشتمو بهش زنگ زدم …
مونبین : الو … چطور یوری …
یوری : خوبم … شما چطوری عمو ….
مونبین : بهترم … تولدت مبارک دختر ….
یوری : ممنونم عمو …. یادتون بود …
مونبین : مگه میشه از یادم بره اخه …. ببخشید نتونستم از رو در رو ببینمت … چون دارم میرم سفر کاری ….
یوری : نه عمو اشکالی نداره … همین که بهم تبریک گفتید ممنونم …. سفرتون بی خطر ….
مونبین : وقتی ومدم حتما میام بهتون سر میزنم ….
یوری : بی صبرانه منتظرتونم ….
مونبین : بیاید به جونگ کوک هم سر بزنید که عمارت دست اونه نده به هوا …
یوری خندید …
یوری : حتما میریم ….
مونبین : خیل خوب پس من باید برم ….
یوری : باشه عمو فعلا …
مونبین : مراقب هم باشید ….
یوری : شما هم همینطور ….
مونبین : خداحافظ ….
یوری : خداحافظ ….
گوشی رو غط کردم ….
امروز روز تولد ریوی ساست و روزی که مین هو از پیشمون رفت …
جونگ کوک ومد عمارت رفتم پایین … جونگ کوک داشت با تعجب به چمیدون من که دست راننده بود داشت میبرد توی ماشین نگاه میکرد …
مونبین : ومدی … بالاخره …
جونگ کوک ؛ اره ،.. من ومد ولی انگار شما میخایی بری جای ….
مونبین : دارم میرم نیویورک یه کاری برام پیش ومده …. خیلی مهمه …
جونگ کوک : یعنی اونجوری مهمه که من نباید بدونم ! ….
خنده کوچیکی زدم …
مونبین : درمورد باند …. یه سری به بند نیویورک میزنم و میام …
جونگ کوک : پس انگار نمیخای که باهات بیام اره ….
مونبین ؛ اگه بیایی کی عمارت و باند رو اداره میکنه …. ت قرار که در آیند ارباب این عمارت بشی ….
جونگ کوک : و در کنار تو مگه نه بابا ….!
مونبین ؛ اره … اره من همیشه پشتتم …
بادیگارد : ارباب جت منتظر شماست …
مونبین : الان میام …
روند کردم به جونگ کوک ….
مونبین : خواهشن عمارت رو به هوا نفرست ….
جونگ کوک : وای پدر دیگه واقعا منو یه بچه فرص کردید …
مونبین : ت به چشم من همون بچه 5 ساله شیطونی ….
جونگ کوک بغلم کرد …
جونگ کوک : مراقب خودت باش پدر چون من فقط تورو دارم …
مونبین : ت بیشتر مراقب خودت باش ….
جسیکا : سفرتون بی خطر اقای جئون …
مونبین : ممنونم جسیکا … مراقب خودتون باشید …
جسیکا : شما هم همینطور ….
بعد رفتم … در ماشین رو برام باز کردند …. رفتم به سمتی که جتم اونجا بود ….
ویو : جونگ کوک :
پدرم رفت …. اووف واقعا عمارت بدون اون کیف نمیده ….
وای یکی رو برای اذیت کردن دارم … جسی …. رفتم دم در اتاقش در زدم …
جسیکا : بیا تو .،،
جونگ کوک : من آمدم واوی من آمدم …
جسیکا : خوش آمدی …
جونگ کوک : اگه ناراحتی برم …!
جسیکا : نه بابا این چه حرفیه ….
رفتم داخل درم بستم ….
جونگ کوک : خو واسه امشب چی میپوشی ….
جسیکا : یه چیز ساده ….
جونگ کوک : ساده …!
جسیکا : اره ساده ….
جونگ کوک : پاشو بریم …
جسیکا : کجا …!
جونگ کوک ؛ خرید دیگه ،.،،
جسیکا ؛ برای خودتت میخایی بریم ..،
جونگ کوک ؛ نه من دارم میخام برای ت بخرم ….
جسیکا ؛ نه جونگ کوک ممنونم لازم نیست ….
جونگ کوک : میگم پاشو بریم ….
جسیکا ؛ تورو خدا من نمیخام ….
بزور دستشو گرفتم بردمش بیرون سوار ماشینینم کردمش…. در رو بستم خودم رفت نشستم ….
جسیکا : بخدا نمیخام جونگ کوک …
جونگ کوک : با من لج نکن ….
بعد راه افتادیم به بزرگ ترین مرکز خرید ….
ویو جین ؛
یومی از خرید برگشت وای خدا چه لباس های این گرفته …. خدا به شوهر این صبر بده … دلم براش میسوزه ….
جین : او او مغاز رو جمع کردی اوردی ….
یومی : اره دیگه من همشونو دوست داشتم …..
جین : میگم یکی بده من بپوشم ….
یومی غش کرد از خنده ….
جین : چرا میخندی ….
یومی : نه داداشم اینها توی شونه های پهنت نمیره ….
جین : ها اوکی …. من میرم ت هم تا وقتی انتخاب کن که چی بپوشی …
یومی : باشع …
رفتم پایین …
امروز برای یه کاری میرم نیویورک یعنی برای یه چند هفته ای درمورد باند… و میخام جونگ کوک هم یاد بگیر که چطور عمارت رو اداره کنه ….
امروز تولد یوریه باید بهش تبریک بگم … گوشیمو برداشتمو بهش زنگ زدم …
مونبین : الو … چطور یوری …
یوری : خوبم … شما چطوری عمو ….
مونبین : بهترم … تولدت مبارک دختر ….
یوری : ممنونم عمو …. یادتون بود …
مونبین : مگه میشه از یادم بره اخه …. ببخشید نتونستم از رو در رو ببینمت … چون دارم میرم سفر کاری ….
یوری : نه عمو اشکالی نداره … همین که بهم تبریک گفتید ممنونم …. سفرتون بی خطر ….
مونبین : وقتی ومدم حتما میام بهتون سر میزنم ….
یوری : بی صبرانه منتظرتونم ….
مونبین : بیاید به جونگ کوک هم سر بزنید که عمارت دست اونه نده به هوا …
یوری خندید …
یوری : حتما میریم ….
مونبین : خیل خوب پس من باید برم ….
یوری : باشه عمو فعلا …
مونبین : مراقب هم باشید ….
یوری : شما هم همینطور ….
مونبین : خداحافظ ….
یوری : خداحافظ ….
گوشی رو غط کردم ….
امروز روز تولد ریوی ساست و روزی که مین هو از پیشمون رفت …
جونگ کوک ومد عمارت رفتم پایین … جونگ کوک داشت با تعجب به چمیدون من که دست راننده بود داشت میبرد توی ماشین نگاه میکرد …
مونبین : ومدی … بالاخره …
جونگ کوک ؛ اره ،.. من ومد ولی انگار شما میخایی بری جای ….
مونبین : دارم میرم نیویورک یه کاری برام پیش ومده …. خیلی مهمه …
جونگ کوک : یعنی اونجوری مهمه که من نباید بدونم ! ….
خنده کوچیکی زدم …
مونبین : درمورد باند …. یه سری به بند نیویورک میزنم و میام …
جونگ کوک : پس انگار نمیخای که باهات بیام اره ….
مونبین ؛ اگه بیایی کی عمارت و باند رو اداره میکنه …. ت قرار که در آیند ارباب این عمارت بشی ….
جونگ کوک : و در کنار تو مگه نه بابا ….!
مونبین ؛ اره … اره من همیشه پشتتم …
بادیگارد : ارباب جت منتظر شماست …
مونبین : الان میام …
روند کردم به جونگ کوک ….
مونبین : خواهشن عمارت رو به هوا نفرست ….
جونگ کوک : وای پدر دیگه واقعا منو یه بچه فرص کردید …
مونبین : ت به چشم من همون بچه 5 ساله شیطونی ….
جونگ کوک بغلم کرد …
جونگ کوک : مراقب خودت باش پدر چون من فقط تورو دارم …
مونبین : ت بیشتر مراقب خودت باش ….
جسیکا : سفرتون بی خطر اقای جئون …
مونبین : ممنونم جسیکا … مراقب خودتون باشید …
جسیکا : شما هم همینطور ….
بعد رفتم … در ماشین رو برام باز کردند …. رفتم به سمتی که جتم اونجا بود ….
ویو : جونگ کوک :
پدرم رفت …. اووف واقعا عمارت بدون اون کیف نمیده ….
وای یکی رو برای اذیت کردن دارم … جسی …. رفتم دم در اتاقش در زدم …
جسیکا : بیا تو .،،
جونگ کوک : من آمدم واوی من آمدم …
جسیکا : خوش آمدی …
جونگ کوک : اگه ناراحتی برم …!
جسیکا : نه بابا این چه حرفیه ….
رفتم داخل درم بستم ….
جونگ کوک : خو واسه امشب چی میپوشی ….
جسیکا : یه چیز ساده ….
جونگ کوک : ساده …!
جسیکا : اره ساده ….
جونگ کوک : پاشو بریم …
جسیکا : کجا …!
جونگ کوک ؛ خرید دیگه ،.،،
جسیکا ؛ برای خودتت میخایی بریم ..،
جونگ کوک ؛ نه من دارم میخام برای ت بخرم ….
جسیکا ؛ نه جونگ کوک ممنونم لازم نیست ….
جونگ کوک : میگم پاشو بریم ….
جسیکا ؛ تورو خدا من نمیخام ….
بزور دستشو گرفتم بردمش بیرون سوار ماشینینم کردمش…. در رو بستم خودم رفت نشستم ….
جسیکا : بخدا نمیخام جونگ کوک …
جونگ کوک : با من لج نکن ….
بعد راه افتادیم به بزرگ ترین مرکز خرید ….
ویو جین ؛
یومی از خرید برگشت وای خدا چه لباس های این گرفته …. خدا به شوهر این صبر بده … دلم براش میسوزه ….
جین : او او مغاز رو جمع کردی اوردی ….
یومی : اره دیگه من همشونو دوست داشتم …..
جین : میگم یکی بده من بپوشم ….
یومی غش کرد از خنده ….
جین : چرا میخندی ….
یومی : نه داداشم اینها توی شونه های پهنت نمیره ….
جین : ها اوکی …. من میرم ت هم تا وقتی انتخاب کن که چی بپوشی …
یومی : باشع …
رفتم پایین …
- ۱۰.۱k
- ۰۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط